...مرکب...

...مرکب...

خوش آن کاتب که در هفتاد منزل/
مرکب ساخت از خاکستر دل…

پیام های کوتاه
  • ۹ مرداد ۹۳ , ۱۵:۱۴
    کاش!
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

حال غریبی داشت زیارت وداع.. 

حتی فکر به این موضوع که احتمالا مدتی نمیتوان

ضریح مطهر حضرت رضا(ع) رو بوسید سخت است! 

به قول حامد زمانی،

چه جوری از تو دست بکشم/  بدون تو نفس بکشم/  تویی که تنها.، آقا دلسوز منی… 

پ.ن1:احتمالا برای مدتی(ان شا الله کوتاه)  باید از خیلی دور به امام (ع) سلام داد… 

پ.ن2:از همه دوستان برای موفقیت در این مسیر پیش رو طلب دعای خیر دارم. 

  • محسن باقری

 دوستی پرسید،

چرا انقدر که خون شهیدان به حجاب خانم ها حساس است

به عملکرد مسئولین حساس نیست؟

پ.ن:فرهنگ، کل به هم پیوسته است.

  • محسن باقری

مرحوم سیدقطب جریانى را در یکى از کتابهایش مى‏ نویسد، که من پیش از انقلاب آن کتاب را ترجمه کردم. مى گوید به یکى از شهرهاى امریکا رفتم و دیدم دم درِ یک کلیسا اطلاعیه‏ یى نصب کرده ‏اند: «امشب یک برنامه‏ ى رقص و شادى و شام سبک و موسیقى اجرا مى ‏شود.»! تعجب کردم که کلیسا به چه مناسبت اینها را اعلام کرده!


 مى ‏نویسد: کنجکاو شدم در آن ساعتِ معین بروم ببینم چه خبر است. دیدم بله، یک سالن رقص در کنار سالن کلیساست؛ زوجهاى جوان مى‏ آیند و مى ‏رقصند؛ موسیقى‏ هاى محرک و شهوانى هم پخش مى ‏شود! افرادِ یک‏خرده مسن‏تر هم کنار نشسته‏ اند و تماشا مى‏ کنند و از نگاه کردن لذت مى ‏برند! کشیش هم اواخر شب روى سن ظاهر شد و با رفتار خیلى آرام و ملایم رفت نور چراغها را تنظیم کرد!


 مى ‏گوید فردا رفتم سراغ کشیش؛ گفتم شما کشیش هستید یا کاباره‏ دار؟! این‏جا کلیساست یا سالن رقص؟! کشیش گفت من به این وسیله مى‏ خواهم جوانها را به کلیسا جذب کنم! این‏طورى مى‏ شود جوانها را به کلیسا جذب کرد؟! جوانها به کلیسا جذب نشدند، بلکه به سالن رقصِ متعلق به کلیسا جذب شدند! سالن رقصِ متعلق به کلیسا مگر امتیازى دارد؟


اگر بناست فیلم یا برنامه‏ یى پخش شود و تأثیر سوئى بگذارد، چه فرقى مى ‏کند که من پخش کنم یا رقیب من؛ در هر دو صورت بد است؛ پس چرا من پخش کنم؟ به نظر من این منطق مهمى است و باید به آن توجه داشت. 

(بیانات آقا در دیدار کارمندان صدا و سیما) 

  • محسن باقری

 در شبکه ای که رسالتش آموزش است 

خانم بازیگری خاطره تعریف میکنه از دوران دبیرستانی

از زمانی که تئاتر کار میکرد.

میگفت پدرش آدم مقید و مذهبی ای بوده. 

زمانی که پدرش برای کشاورزی میرفت شهرستان،

پسری که کارگردانش بوده میومد خونشون باهم تمرین تئاتر کنن. 

حتی گاهی وقتها تا نصفه شب این تمرین ادامه پیدا میکرد! 

تا اینکه به پدر خانواده میگن فلانی قراره بیاد خواستگاری دختر ما،

با بی حیایی میگه پدرم خبر نداشت این پسری که میاد خواستگاری تا حالا چندبار اومده اینجا

دستپخت مادرمو دوست داره و میگه چه غذایی درست کنه

و… .

  • محسن باقری

تو ابرشو ببار،

     من برگ میشوم

             میریزم!!! 

  • محسن باقری